1- خواهشمندم این روزها به دلیل مشغله ی زیاد، وقتی سیب می خورید، تخمهایش را میل نفرمایید. چون به باور قدیمی ها در شکمتان اژدها سبز نمی شود. دلیلش هم این است که تخم این همه چیز را خوردیم و هیچ اتفاقی نیفتاد جز دل درد. اصلا هر موضوعی از نوع نهی از منکر محل بحث بی پایان است.
2- کودک خود را قبل از آموزش فوتوشاپ، قیمت بیاموزید. مثلا به طور واقعی بداند پدرش از نسل عباس ابن فرناس نیست و خیلی سخت می تواند از بین ماشینهای توی ترافیک بپرد بیرون یا اینکه مادرش هیچ وقت آنقدر نابغه نبوده است ولی حقش نیست با مدرک فوق لیسانس توی خانه بماند.
3- هواشناسی گفته بود دیروز باران می آید. ولی خبری نبود. ما هم دیگر قرار نیست همدیگر را ببینیم. آسمان تهران هم همچنان خالی می بندد.
4- لذت آبگوشت چرب و چیلی که همیشه ثابت بوده است ولی به گفته ی سایتهای خبری لذت عفو پای چوبه دار به عنوان لذتهای اخیر این مرز پرگهر شناسایی و ثبت شده است.
5- سالها قبل مصاحبه ای از همین مرحوم سیمین بهبهانی خواندم که: جرمم این است که عاشقانه گفته ام. بدین ترتیب مادر عاشقانه های ایرونی به رحمت ایزدی رفت. خدایش بیامرزد.
6- علاوه بر آبگوشت چرب و چیلی و عفو پای چوبه ی دار، اخبار داعش هم پر ملات به نظر می رسد. به همین روی راویان اخبار و طوطیان نقل آثار گفته اند: داعش فلان قدر زن ایزدی را گرفته و می فروشد. خوب حالا کی این زنها را می خرد؟ یعنی خریدار چرا توی اخبار نیست؟ به نظرم این اخبار رسا نیست.
7- وزیر علوم یعنی جناب فرجی دانا هم به جرم همکاری با اخراجی ها و فتنه گران از استیضاح شد. اما سوال این است که با رفتن فرجی دانا فتنه و فتنه گری و اصولا فتانه بودن از بین ما رخت خواهد بست؟ آیا تولید علم بر خلاف دوره ی کامران دانشجو، به صورت دستی و پیش پا افتاده ای ادامه پیدا خواهد کرد؟ آیا تولیدات دانشگاه صنعتی شریف باز هم مدال فیلدز خواهند گرفت.
8 - این روزها مجلس خاطره و خطابه درباره ی برنده شدن مدال فیلدز - معادل نوبل در ریاضیات- توسط مریم میرزاخانی داغ است. مثلا یکی از شبکه ها هم کلاس دبیرستان- آی لاو یو پی ام سی- و معلم دبیرستان مریم میرزاخانی آمده بودند تا وسط معرفی کتاب آقای معلم، از مریم میرزاخانی هم حرف بزنند. ما هم خاطره ی خودمان را نقل کنیم که توی درس فیزیک 3 با ایشان و رویا بهشتی زواره که الان فقط رویا بهشتی هستند، هم کلاس بودیم. البته ایشان خیلی با نمک و ریزه میزه و همچنین سرخوش و بگو بخند بودند که امیدواریم هر جا هستند موفق باشند. نکته ی مهمی که از آن روزگار یادم مانده- dialing to the past- آهان، این است که قبل از کنکور مصاحبه های این دوستان را از توی مجله چیده بودم و بارها خواندم. از اینکه دیدم بابایش ناظم مدرسه بود. یک آدم نابغه از طبقه ی متوسط. البته لازم به ذکر است که این طبقه دیگر وجود خارجی ندارد. به هر روی عده ای هم می توانند از محیط شخمی دانشگاه نیز قسر در بروند.
9- یک خانمی هست مال یک آقای مجری بوده که فقط باهاش می رفته صدا و سیما و می آمده. آماده ی ازدواج. در حد نو
- نه منتظرم. طوری گفت که یکی با حالت تهوع بخواهد توی مهمانی در جواب کسی مشروب جدید را رد کند و حیف باشد که او را بی ظرفیت بدانند.
افشین بر گشت پشت کانتر و به سبیلش دست کشید. قرارش با خودش عقب ماندن نبود. بعدها برایم گفت کاش از آن روزها به جای ول گشتن بین دخترهای مختلف که خیلیهاشان واقعا متعلق به دیگری بودند، از حال آدمهای دریا زده خبردارتر میشدم.
خیلی از حرفهایش چیزی نفهمیدم. ولی فقط به نظرم رسید باز از آن حرفهای عجیب میزند. این موضوع شاید به خاطر آن بود که درس و رشتهاش برایش سودی نداشت و مثل هزاران نفر، سوداگر نفت، رفته بود و یکی دو سالی را جنوب گشته بود. اما این برای او که هیچ وقت به کارمندی قانع نبود، یک جور بی معنی به نظر می رسید. افشین دیگر آن چهرهی ظریف و سفید دخترانهی سالهای قبل را نداشت و اصولا خطوط چهرهاش بیشتر به یک آدم زن و بچه دار میرفت که میتواند دستش را از لبهی دیوار بالا بگیرد و بگوید من قرار است زنده بمانم.
افشین یک مشتری داشت که لنگ بود. نه آنقدر که او را از استخدام در ادارهی کشاورزی منع کند. برای اولین باری که باهاش حرف میزدیم باورم نمیشد ادارهی کشاورزی جایی باشد که کسی در حال چانه زدن دربارهی سهم کود و آموزش میرابهای و تصویب طرحهای نیروگاههای کوچک آبی نباشد. محمود، کارشناس ارشد کشاورزی بود. همیشه هم کت و شلوار سرمهای میپوشید که اصلا با رنگ موهای روشن و دهاتیاش سازگار نبود. تنها چیزی که او را به آنجا کشانده بود همان علاقه به تنها نشستن بود. ساعتهای دراز، سفارشهای مختلف و خواندن مجموعهای بود که لابد باعث شد دو سال بعد از ایران برود. به نظرم چند تا زبان را راحت صحبت میکرد. همه را هم توی خانه و با سی دی و دم دستگاههای سادهی صوتی و تصویری توی خانه یاد گرفته بود. محمود پسر عموی افشین بود. دوتا پسر عمو که شبهای کودکیشان قطعا توی دوتا پشت بام و رو به ستارههای متفاوتی خوابیده بودند.
چند روزی من هم رفتم پشت کانتر را تجربه کنم. سخت نبود. حداقل این بود که اخلاق لیوان شکستن و بی دقتی هایم در خانه را آنجا تکرار نکردم. این خودش یک پیشرفت بود. دیگر مثل افشین شده بودم کافی من بی تفاوت. آدم بعد از اینکه کلی دستهی اسپرسو را بالا و پایین میکند، تازه میفهمد چقدر تکراری است. دیگر خنده دار بود کسی برای فهمیدن ساعت غروب به یک سایتی مراجعه کند. یک روز همش نگاهم بیرون بود که کی خاکستری بیرون از سیاهی توی کافه پر رنگ تر و برعکس میشود. تا سرجنباندم این اتفاق افتاده بود. جالبش این بود که حتی محمود هم انگار یکی دو دقیقهای بود آمده بود که نفهمیده بودم. خودش عادت داشت نزدیک بیاید و حال و احوال کند. رفتم جلو و منوی پوست درختی را گذاشتم روی میزش. به شکل ناخودآگاه زل زدم توی چشمهای قهوهای روشنش که این بار از زیر عینک کلفت هم درخشان و براق به نظر میرسیدند. حتی به نظرم کمی غمگین هم بودند. گفت: سلام! گه کار نداری بشین.
نشستم. حس کردم یک آدم شکلاتی که کت و شلوار پوشیده دارد توی گرمای کافه آب میشود. با اینکه توی کافه این همه آدم بود ولی انگار کسی نمیدیدش.
- میدونی آدم برای چی اینقدر کار میکنه؟ درس میخونه و اینا؟
- نه محمود خان! خوب زندگیه دیگه همینطوریه. سر و تهش معلوم نیست.
بلافاصله از این جوابم پشیمان شدم. از اینکه به یک آدم هدفمند و زحمت کش اینطور جواب داده بودم دلخور بودم. انگار توی مهمانیهای خانوادگی تنها چیزی که یادگرفته بودم همین همدلی بی پایان بود. حس وقتی را داشتم که معلم بینش داشت درس میداد. عادتش بود سوال بپرسد و مچ گیری کند. بعد همه درست زمانی که واقعا همه کلافه شده اند و فقط یک ماهی سمج کوچولو و نفهم توی ردیف اول به قلاب گیر کرده، دارد با ماهیگیر یکی به دو میکند.
- من هر روز توی اداره سالهاست همه چیز را کنترل کردم. میفهمی چی میگم سعید؟ حتی یک وقتی اگر کفشم واکس نداشت میرفتم و توی طبقهی اول کفشم را واکس میزدم و بر میگشتم. اگر اینطوری نبود روحم پریشان و عصبی بود. ولی یک چیزهایی هست که هیچ وقت نمیشود کنترل کرد.
بعد بدون آنکه اسمم را تصحیح کند یا اصلا دنبال جواب بگردد چشمهایش یک نمه بیشتر تر شد و گفت: ولی خانواده را نمیشود کاری کرد.
در حالی که همینها را میگفت. یک کاغذ سفید گذاشته بود جلویش و بعضی عبارتها را محکم روی آن مینوشت طوری که حس میکردم روی میز چوبی فندقی هم ممکن است جایش بماند. بعد هر حرفی که تمام میشد یک خط طولی توی کل صفحه میکشید. گاهی هم فکر میکردم قبل از اینکه فونتها دنیای ورد را تسخیر کنند این آدم از فونتهای نصب شده توی مچ دستش استفاده میکرد. آن روز اصلا اینطوری نبود. مچش شاید ضرب دیده بود. آخر هر عبارتی میشد لغزندگی فراوانی را دید.
توی کاغذ دم دستی ام هزار تا چیز مختلف نوشتهام. دستههایی از آن کاغذهای قدیمی را هنوز هم دارم. نباید آنها را دور بیندازم. خطوط نامنظم و خستهای که طرح مشخصشان فقط برای خودم معلوم است. بهترینهایش را هم از دبیرستان دارم. پر از برنامههای عجیب و غریب. از ورزش و زبان خواندن و خیلی کارهای سخت دیگر.
باز هم نگاه میکنند ولی بالاخره پیاده میشوند. از لای نردههای راه پله که نگاه میکنم توی راهروی طبقه دوم میروند تو. حتی یک نگاه هم به بالا نمیاندازند. خانم چاق خانهی روبرویی یک سری خرید روزانهاش را توی تاریکی میکشد. کلید برق را میزنم. چیزی شبیه سلام از دهانش خارج میشود. چرا ازم دلخور است؟ دوباره پایین را نگاه میکنم. چند تا کاغذ باطله در پایینترین جای آپارتمان توی باد افتادهاند.
عصر زنگ میخورد. بهشان میگویم من دیگر نمیرسم کار کنم.
یعنی چی نمیرسی؟ مگه کار دیگهای هم داری؟
تدریس خصوصی میکنم. دارم به چند نفر ریاضی درس میدهم.
هر جور مایلی. ولی این دفعه رو دیر حساب میکنیم.
گوشی را میگذارد. نسیم خنکی هست که آدم را خنک میکند. مینشینم کنار پنجره. تصمیم گرفتهام به بچهها دربارهی مرگ هم بگویم. قصهی مرگ درختی را میخوانم که بالای تپهای زندگی میکرد. درختهای دیگر را که قطع میکردند او ناراحت شد. از تنهاییاش زیاد ناراحت نشده بود. از این ناراحت بود که درختهای دیگر حتی وقتی توی کامیون دراز کشیده بودند در حال خندیدن بودند. بعد توی کتاب عکس درختها را کشیده بودند که هر کدام لبخندی روی تنهشان نقاشی شده بود. رامین با همهی حواس پرتیاش این دفعه یکهو حواسش جمع قصه میشود. از همان دقیقه با هم میافتیم توی باتلاق سوال و جواب. موهایش زیر آفتاب پنجره طلایی است. طرههای نرم موهایش وقتی دارد کلمات را مثل آدم بزرگها شمرده شمرده میگوید، برق میزند. نازیلا دارد با دسرش ور میرود. به نظر فقط مواظب سارافون صورتیاش است که لک نشود. مامانش هر روز موقع خداحافظی این موضوع را با لبخند به او یادآوری میکند. درخت این بار تنهاست ولی زیر سایهی خنک خودش ایستاده و دستهایش را باز کرده است. سالها میگذرد و درخت پیر میشود. رامین دوباره سوال میکند: چند ساله؟ بعد دارد به سارافون صورتی نازیلا نگاه میکند. انگشتهایش همش در حال چرخش و توی هم رفتن و مشت شدن و باز شدن است.
یک جوابی بهش میدهم. اما باز هم مشغول بازیاش میشود ولی یکهو سوالهای عجیب و غریب میکند و آدم را گیر میاندازد.
عصر رسیدهام خانه. هنوز چراغها را روشن نکردهام. همینطوری بهتر است. شبیه اول صبح است ولی به جای رفتن به سرکار میتوانم برای خودم وقت بگذرانم. بیحال خودم را میاندازم روی مبل. بایدی در کار نیست. خوابم میبرد. بیدار میشوم. گیجم. همه جا تاریک است.
1- امیدواربودن سخت ترین کار دنیاست. به خاطر همین هم متون مذهبی پر از بیم و امید است. اینقدر هم دوز بالاست که به افسانهها نزدیک است. پیچیده و میخکوب کننده است. امیدوار ماندن تجربهای است که برخی از آدمهای دنیا میتوانند بمیرند و اصلا این تجربه را دریافت نکنند.
2- قهرمانهای هر ملتی با هم فرقهای اساسی دارند. یک ملتی هم مثل انگلیس برخلاف آمریکاییها که نسبت به ایشان ایده آلیست محسوب میشوند، تصمیم گرفتهاند به قهرمان پر نقش و نگاری که نبوغش در ساختن هیچ چیزی نیست، اقتدا کنند. این قهرمان انگلیسی اصولا هوش محاسباتی بالایی ندارد. بلند پرواز و جاه طلب نیست و تنها ماموریت مهمش را بسیجی وار بلد است اجرا نماید. او به روش مردمسالارانهای mobilization of the private وار، سعی در گرفتن از اغنیاء و سپردن به فقرا مینماید تا ادامهای برای گفتمان عدالت باشد.
3- چشمها مثل هاون بی دستهای که آب شور درآن بکوبی داشتند از گوشهها آب پس میدادند. خطهای نازک ابرو مثل کوههایی جنبان با خطهای شکستهای منحنیهای چند دقیقه قبل را به هم زده بودند. کف دستها هم نمیشد به این بی نظمی حاصل از آرایش و گریهای که در جریان بود کمکی بکنند. تقصیر خودش بود که روزی طلب قهرمان کرد و زندگی اش را به دنبال قهرمان رفتن گذراند.
4- این روزهاست که سایپا اعلام نماید: پراید 141 بسیار امن تر از هواپیمای اکراینی سقوط کرده ی ایران 141 است.
الف- دولت محترم همین حالا توی ورد، فهرست نویسی تو در تو را کشف نموده و سعی دارد برنامههای لایه بندی شدهای دربارهی چیزهای اساسی بنویسد که این موضوع به نوبهی خود نشان از آن دارد که دولت محترم، بعد از سالها در حال تدوین پایان نامه در مقطع کارشناسی ارشد کار کردن با مردم است. موفق باشند. شاید این موضوع مربوط به مهندسی کردن برخی از مسئولین با سابقهی دانشجویی زیر باشد:
مهندسی کردن به معنی دستکاری کردن و طعم گرفتن از اطلاعات یک حوزهای، اصلا مهندسی نیست. یعنی بخشی از اطلاعات عمومی مهندسی قلمداد میشود. اما در مرز پر گهر ما، دانستن به قدر یک جرعه، در خیلی از موارد کافی است. تصور کنید کوه نوردهایی که وقتی دارند خاطره تعریف میکنند از سفر به قلهی دماوند و بدانید اگر این را گفتید مهندس مورد نظر منتظر است بداند از جبههی شمالی که سختتر است رفتهاید یا طوری آسفالت منش رفتهاید بالا. شاید این موضوع ریشه در تاریکیهایی از دوران کودکی داشته باشد.