1- حسینی بای را بفرستید تا از گوجه له شده ها و خیارهای پلاسیده، سیبهای گوشهی جعبهها مانده گزارش تهیه کند: آقا اینا میوهی امساله؟ - بعله. – پس چرا اینطوری پوسیده و کپک زده ؟ - ته بار بوده فشار اومده بهش. حسینی بای: پس بهتر نیست ما یه مدت میوه مصرف نکنیم؟
2- میلاد حاتمی را جلوی دوربین ببریم و ازش سوال کنیم: - خوب. شما بعد از شرط بندی روی میوهها باهاشون چی کار میکردین؟ - میلاد حاتمی پشت به دوربین ایستاده با پابند و دست بند. پشتش هم شطرنجی است. میگوید: ما متاسفانه به بعضی میوههای دراز شامپو میزدیم و میدادیم توی دبی و ترکیه، استفاده بشه. گزارشگر : چه استفادهای ؟ میلاد حاتمی: هیچی قرار بود هر کی باخت، دعوت کنیم بیاد ترکیه یا دوبی، بعد میوهها ترکیبی بزنه. گزارشگر: پدر مادرها شما مراقب فرزند نوجوانتون باشید.
3- کادر درمان را به میوه فروشی ببرید. از آنجا یکی از افراد چاق در حال خرید را افقی توی برانکار جا کنید. گزارشگر: بینندههای عزیز همانطور که ملاحظه میکنید، اکثر میوههای وارداتی حاوی ویروس کروناست.
- آقا شما از اینجا میوه خریدی؟ - بعله آقا. اینجا سر کوچهی ماست بالاخره ما هر وقت بشه اینجا خرید میکنیم. – آقا میدونستی تمام اینها حاوی ویروس کروناست؟ - نه والا. شهروند به همراه گزارشگر مشغول خالی کردن نایلون میوه های فرد میشوند. دو مامور، شهروند میوه خر را به بیرون از میوه فروشی هدایت میکنند.
4- یک گزارش برای شبکهی منو تو ارسال کنید. در آن اصرار کنید که فرح پهلوی پیام دادهاند امسال هر طوری شده میوه نخرید چون چین از پوست تخمههایی که چینیها موقع تماشای تلویزیون، تپه کردهاند، نوعی سیب و خیار و بادمجان مصنوعی تهیه کرده است که هیچ نوع استفادهای ازش صحیح نیست.
5- گزارشی تهیه کنید که وزارت بهداشت اولویت واکسن روسی را به میوه نخرها، بجز سیب زمینی و پیاز، اعطا خواهد نمود. در این رابطه نمکی گفت: هر کی هر کی که نیست. ما در درجهی اول جان افرادی که میتوانند لنگ ببندند، نان خشک بخورند و به حرفهای دکتر ولایتی گوش کنند، را تامین خواهیم نمود.
6- در برنامهی #ویدئو_چک، عبدالله روا را بخواهید درباره ی کودکیهای زیدان و ارتباط میوه نخوردن و دور زدن در زمین صحبت بفرماید. همه چیز حل خواهد شد.
باب راس از خداوند میخواست که او را بیشتر از این مسخره نکند. باب به خداوند گفت مرا در قلب بی وفایی دنیا قرار بده. خداوند گفت: آری. ولی از نسخهی قبلی خود پیش از اینکه انسان باشی راضی نبودی؟ باب گفت: نه. واقعا همه مثل سگ باهام برخورد میکردند. من هم دل نداشتم حتی یک لحظه هم از اربابم دل بکنم. باز هم به خواستههای او تن میدادم. یک روز بنفش میشدم یک روز رنگی دیگر بر من میزد. با اینکه نقاش بودم، اربابم بود که مرا نقاشی میکرد. خداوند گفت: ولی بعدش تو را اشرف مخلوقات قرار دادم. باب گفت: خداوندا! ولی بعد از آن دانهی زرشکی را هم کف دستم گذاشتی و مرا راهی زمین کردی. خداوند گفت: آری. سرنوشت چنین است. باب راس دستی به موهایش برد و گفت: خداوندا این بار مرا در قالبی جدید قرار بده. خداوند هم کرد آنچه باید میکرد.
از آن پس باب راس به تنهایی و گاهی با پیروانش فقط پنج شنبه های آخر سال را به جای چهارشنبه ی آخر سال، برگزار می کرد.