360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

داستان فرار از فیس بوک

فیس بوک ام را دی اکتیو کرده ام. بیخودی فیلتر شکن را باز می کنم. بعد می‌بندم. اخبار عصر ایران هم برایم زیادی است. خاطره‌های فیس بوکی‌ام مثل مردن جلوی چشمم می‌آید. یاد دستی می‌افتم که زد روی شانه‌ام. باهام حرف زد ولی حرفش کلمه نبود یک جور بیان معنی بود که برخلاف خوابهای طول و دراز زنها، فقط گفت: بابا تو که با این جماعت نمی‌سازی. بکش بیرون. روزهایی بزرگترین تفریحم تکه‌ای از کتابی بود که خوانده بودم. نه مثل این متصدیان نشر که بیشتر برای خودشان تبلیغ می‌کنند. یکی از هیجان انگیز‌ترین تفریحاتم این بود که جملات قصار از بزرگان جعل کنم. کتابهایی که فروشند‌ه‌‌های نشر افق هم ممکن است فکر کنند اسم یکی از آیتمهای منوی کافه‌ی هنر است و آدرسش را بدهند: آقا برون ته همین کوچه دست راست. برسی معلومه.   کتابهای کمتر خوانده شده، حرفهای کمتر دیده شده. از کامو، کالوینو، سامرست موام. سفرنامه‌هایی که هیچ کس به راحتی نمی‌تواند حدس بزند ممکن است یک نویسنده‌ی آلمانی بعد از جنگ جهانی یک جمله‌ی شاعرانه وسط دعوای بعد از جنگ توی یک هتل قحطی زده بنویسد و بعد سالها بعد عابری توی انقلاب از کتاب فروشی‌های ناشرهای محو شده در بین گلادیاتورهای فرهنگ و نشر و کتاب، بخرد و بخواند. روزهایی واقعی با آدمهای واقعی ولی با اسم الکی، از اینها که دست بهش می‌زدی وا می‌رفت، هم زندگی کردم. مهمانی رفتم. بازی کردم، توی خوشی و ناخوشی جماعتی شرکت کردم، تا حاصلش را بریزم توی دل یک رمان. اما همه چیز بی رنگ شد. همه چیز مدرن شد و تمام قصه‌ها تا امروز فراموش شد. یکی آمد گفت: اگر با فلانی بگردی نابودت می کنند. یکی دیگر گفت: له ات می کنند. نمی دانم دنیایشان چقدر جدی است چقدر شوخی. مثلا اینکه توی سریال مهران مدیری بازی نمی کنید چه بخشی از خوشی و ناخوشی تان را هر شب زیر بالشتان می گذارد؟ 
تلویزیون باز هم روشن است. مثل همان فیلتر شکن، هی روشنش می‌کنم. رضا یزدانی مثل بچه‌هایی که سرجایشان پی پی کرده‌اند خنده‌ی مرموزی دارد. صدایش روی این تصویر زنده پخش می‌شود. با صدای مستانه‌اش درباره‌ی جنگ و یک وجب خاک و خمپاره می‌خواند. خاک همین یک وجبش ارزش دارد. بیشتر که شد می‌شود خاک بر سری. فاجعه‌ی زیست محیطی. کلیشه اگر نباشد، کی نان مجریها را می‌دهد تا سرطانشان را درمان کنند، بعد دوباره معتاد سیگار بشوند و توی زمستان کولر روشن کنند؟ جوان می رود کیش برنامه ی زنده اجرا کند؟
میم عزیز را دوباره می‌بینم. این یک جور جنگ سرد و عاشقانه است. کم حرف است و خواستنی. طوری که ازش می‌خواهم بماند. من مرد مغروری که اصلا این طور چیزها سرم نمی‌شود یک متوهم وودی آلنیزم که نهایتش رشید خان، آن هم نه سردار کل قوچان، بلکه کمدین اصفهانی توسری خورده‌ای هستم که سمبل تمام هنرورهای تئاتر می‌تواند باشد. وقتی توی چنین موقعیتی گیر می‌کنید زبان هفت منی‌تان به راحتی بند می آید و تمام درهایی که از جا درآورده‌اید یک باره بخار می‌شود. اگر مثل من گیر کرده باشید استدلالتان می‌شود مثل معلم ریاضی برای نامساویهای دوبل: 22 بهمن، اول یه 22 بهمن می‌نویسید، 22 بهمن تعطیله یادتون می‌مونه. بعد ایکس رو وسط می‌نویسید. بعد دو طرف بازه رو به دست می‌آرید، حدود ایکس معلوم میشه. ما هم سربازهای غلاف تمام فلزی بودیم. تک تک توصیه‌ها مثل خرچنگ غورباقه‌های غلط تخته. بعد از آن سالها همه‌ی آموزشها و استدالال‌ها اینطوری بود. اول یه 22 بهمن می‌نویسی. بعد خودت را می گذاری آن وسط تا کشف کنی. بعدش حدود ایکس را مشخص می‌کنی. حد پایین یعنی دافعه و آن بالایی یعنی جاذبه. توی هر جماعتی هستی معلوم می‌شود چه‌کاره‌ای.  
من و میم عزیز ایستاده ایم. صحنه ی آخر فیلم باشگاه مشتزنی FIGHT CLUB است. همه چیز دارد فرو می ریزد. تنها چیزی که یک آدم لازم دارد خوب شدن زخمهای صورتش است. مثل تولد دوباره در 18 سالگی یا 21 سالگی، است. قابل احترام ها همیشه قابل احترام اند. 

فضانوردی به مریخ مردان مریخی زنان ونوسی

1- نوجوان فضانورد 13 ساله یعنی آلیسا کارسون که دارد می رود مریخ کجا و مای 13 ساله کجا؟ البته افزایش ظرفیتهای انسانی در دوره ی ما منوط به این بود که کتاب بغل دستی را پاره نکنیم و یا یک گوشه ساکت بنشینیم و زنگ پرورشی را درک کنیم. هضم زنگ بیکاری که در دوره ی اول نظام جدید متوسطه اتفاق افتاد، یکی از بزرگترین دستاوردهها بود. مادرم هم تعریف می کند که او هم سری اول نظام جدید دوره شان بود. یک جور شبیه گردش ساعت که هی بر می گردد سر جایش. اروپایی ها و آمریکایی ها از مریخ یک تعبیری دارند و ایرانیها آخرین تعبیرشان یا کتاب مردان مریخی، زنان ونوسی است  
 یا همان حول و حوش تپه های ونوسی در حال خاطره سازی و خاطره بازی اند. البته خیلی از شهرهای ایران دوره ای نداشته اند که کسی را میرزا به معنی نویسا صدا بزنند و ملت پرور ایران یکسری افتاد توی دل مدرنیته و وایبر. صد بار، میرزا تر از آن، بالاترین. 


2-عصرهای جمعه آدم باید در نقش یک معلم سرخانه و نه لامپ و دی ل ...و، برود و مشکلات یک خانم میان سال نزدیک پارک نیاوران را حل کند. البته این رویای مواد مخدر گونه ی عصر جمعه و گردش کنار مرکز تحقیقات فیزیک نظری و ریاضی یا همان IPM  افق دیگری دارد. سالها پیش از این پارک نیاوران هم از صدای سخن عشق چیز بهتری شنید و رنگ و رخسارش عوض شد. برای همین عصر جمعه می توانید با مامان و بابا دقیقا قرمه سبزی را روی چمنهای پارک بخورید یا دو نفری به صورت زوجهای خوشبخت-کارمند، دو تا چلوکباب و دوغ بردارید و جلوی درب ورودی فرهسنگرای نیاوران میل کنید. من عاشق معماری ام. سوراخ سنبه ها و کوچه پس کوچه های زیادی را گشته ام. گاهی از خود میدان قدس تا میدان باهنر یا همان نیاوران را قدم زده ام، بعد از همان کوچه پس کوچه ها برگشته ام پایین، ماشین بازی و فوتسال بازی های زیادی را توی راه دیده ام. اما هیچ وقت سحر آمیزی خانه ها گریبانم را رها نکرده است. بعضی وقتها برای رفع چنین شوکی از محله ی چیذز و بعد بلوار کاوه عبور کرده ام تا آثار خرابیهای فراوان و بیسلیقگی های موجود در نواحی قیطریه، به زندگی عادی برم گرداند.  اینطوری گردشها کمک می کند در طول هفته از مدیریت دانش نداشته در سازمانهای ایرانی خلاص شوم. 

3- کتاب آسمان خیس محمود حسینی زاد را دوباره مرور می کنم. عمق آدمها مثل روغن کرچک تلخ و غلیظ و درمان کننده است. چه در دوره ی داستایوفسکی بنویسید و بخوانید و چه در دوره ی معاصر که خیلی از داستانهای معاصر فرم شاد و خوشحال تری دارند. مثلا هیچ وقت باور نمی کنم دونالد بارتلمی داستانهای با طعم طنزش را به همین شادی و سرمستی نوشته باشد. 


4- چند وقت پیش از این رفته بودیم شمال. توی راه برگشت با م و س که زن و شوهر عزیز و دلبندم  هستند، رفتیم توی یک جایی که جنگل و دریاچه کنار هم بود. کلی آدم وایبری با ماشینها و موبایلهاشان آمده بودند. یکی از این مردان مریخی داشت دوست دختر ونوسی اش را تاب می داد. تاب را بسته بودند به درخت و فکر می کنم طول طنابش چند متری بود. فضانورد مریخی ما هم آن قدر محکم تابش می داد و زن ونوسی هم این قدر جیغ می کشید که گفتم الان است که پرت بشود توی دریاچه. توی جاهای عمومی آدمها انگار تازه جنگ تمام شده باشد، هنوز می ترسند صلح آمیز با هم ارتباط داشته باشند برای همین میلیونها الکترون آزاد  شناور بر ایران هستیم که باید منتظر باشیم ببینیم گلشیفته فراهانی کی بند س و ت ینش را باز می کند، ما هم یاد بگیریم و به آموزه های اجتماعی اش عمل کنیم.  گرچه هنوز در بین دوستان هنری ام دخترهایی هستند که آدم را می برند دو تا کوچه آن طرف تر از درخانه شان تا کسی نبیند و یا یاد نگیریم و یا چی؟  به هر حال شب هم رسیدیم تهران م و س هم لطف کردند و اصرار هم کردند و من رفتم خانه شان چون ترافیک بود و هلاک بودیم. م زود روی تبلتش و دمرو به مبل خوابید. م ید طولایی در درجا خوابیدت دارد. یک روز صبح وقتی مجرد بود بیدار شده بود و می گفتن نصف تنش که از تخت بیرون مانده درد می کند. به هر حال س بیدار بود. کمی حرف زدیم. می خواستم توی اینترنت نمایش خشکسالی و دروغ محمد یعقوبی را  نشانش بدهم که سرعت اجازه نداد. بعد حرف سوسک شد که توی آرک سقف یک سوسک بزرگ دید. من با جاروبرقی نتوانستم برش گردانم. م هم از خواب بیدار شده بود ولی خسته بود برای همین س خودش رفت و حشره کش قوی خرید. به هر صورت  دوباره مجبور شدم سوسک را که این بار بیهوش آن بالا گشت می زد با دمپایی بکشم و مثل یک قهرمان بگیرم بخوابم. آری رسم روزگار چنین است. روزهایی که از یک صبح درخشان شروع و در انتهایش به کشتن یک سوسک ختم خواهد شد. 


5- اصولا با موبایل و به خصوص وایبر نمی توانم کار کنم. چون بیشتر از شمردن و کارهای ساده باشصت نمی توانم از شصتم استفاده کنم. یعنی به نظرم نشان دادن، نوشتن و دیگر اموری که با انگشت شصت انجام می شد توی دهه ی شصت معنی داشت و الان محلی از اعراب ندارد.  به همین دلیل منتظر گجتی مدرن تر و میدل فینگر تر هستم. 

6-پلیس محترم 110 - پلیس مگر شماره ی دیگری هم دارد؟ - و همچنین مرکز اورژانس آمار داده اند که 80 - 70 درصد تلفنها به ایشان مزاحمت تلفنی است. حالا که تمام مشتریهای محترم این دو نهاد از پا افتاده اند و از کمک این دو نهاد نا امید شده اند، باز هم باید 20-30 درصد آدم خوش خیال داشته باشیم که بایستی شناسایی شده و در موارد مختلف به کار گرفته شوند. برای اشتغال زایی بیشتر عزیزان که هر روز آمار قدم زدنشان توی خیابان اعلام و پیگری می شود، عده ای به عنوان تو دهنی بزن از سوی شرکت مخابرات می توانند به طور خانه به خانه بروند و مزاحمهای تلفنی را به دلیل به روز نبودن و  مزمن بودن روشها مورد نوازش قرار دهند. 

نوبل ادبیات 2014 به فرانسوی ها رسید:پاتریک مودیانو

: نوبل ادبیات به پاتریک مودیانو نویسنده ی فرانسوی کتاب خارج از تاریکی رسید و مشتاقان و علاقه مندان ادبی را از انزوا بیرون آورد. خدا را شکر که مردم دنیا پینوکیو را بیشتر از خیلی آدمهای واقعی می شناسند. هاروکی موراکامی هم شکل برادر رضایی همیشه کاندیدای مورد علاقه ی مردم است. یادداشت مفصل مترجم عزیز اصغر نوری را از وبلاگش بخوانید. دوستانی که کلاس فرانسه می روند و اهل خواندن متن اصلی هستند-چرا؟ - کلاسهای خودشان را جدی تر بگیرند. 

اینستاگرام بچه پولدار های تهران، آنالیز شکاف

اینستاگرام بچه های پولدار تهران سوژه ی خبرها شده است. از بی بی سی تا عصر ایران سعی کرده اند درباره اش بنویسند و نکته این است که امروز واشنگتن پست هم ازش نوشت. خدای من. این باعث شد بروم ببینم داستان چیست. در این باره یک سایت پیدا کردم که اجازه می دهد توی اینستاگرام را بگردید. جستجوی اینستاگرام   هر چقدر واقعی یا خیالی باشد، استریم استفاده شده برای سایت جالب است. تمام جهانیانی که از اینستاگرام استفاده می کنند را پشت هم دارد نشان می دهد. مثل سایتهایی که استریم تولید مقاله در ویکی پدیا را دارند. در هر لحظه در دنیا کی عاشق کی شده و عکسش را گذاشته است. کی رفته است مهمانی. کی از توی سفر دارد عکس اینستاگرامی اش را بار گذاری می کند. یک بازی جالب هم دارد. 

  شما می توانید این استریم اینستاگرامی را کلیک کنید تا به صورت آن تاپ، عکس مورد نظر را واضح ببینید. عکس ها به همره توضیحات. همین حالا دو نفر توی ویلای تابستانی خودشان از لبنان عکس گذاشتند. یک دختر عکس پاهایش را درست اول پاییز و روی برگهای یک جایی که قدم می زده گذاشته است. یک جای دیگر دنیا همین حالا اینستاگرام یکی با عکسی از بالای یک ساحل دریا، در روز، به روز رسانی می شود و  جای دیگری از دنیا شب تصویر متن جمله ی حکیمانه ای را که کسی خوشش آمده، آخرین فعالیت روز یک آدم دیگر است. واقعا زمان و یا مکان با سابق بر اینها خیلی فرق دارد. هر چیزی که هر کسی هوس کرده است. بدون توجه به روز، شب و مکان جغرافیایی اش، فقط و فقط در صورتی که عکس باشد، مجاز است هزاران و یا میلیونها بار، موتیفهای گم شده ی انسانی را تکرار کند. سانسوری در کار نیست. هر کسی می تواند بی مزه ترین نوع زندگی را با عکس انواع خوردنیهای دوست داشتنی و آرام بخش خودش تجربه کند. تجربه خودش یک عکس بزرگ و دست نیافتنی از دنیای سابق است. دنیایی که شبکه های اجتماعی در آن رنگ و معنایی نداشتند. ما ترسیده ایم. ما از بزرگترین تجربه های بشری به یک دلیل ساده محرومیم. چند سال از هزاران سال تجربه های بشری را با تصویرهایی که توی بصل النخاع آدم امکان نصب دارند، عوض کرده ایم. امتحان کنید ببینید تمام حرفهایی که درباره ی بازخوانی سریع تجربه های بشری می شنوید، مزخرفاتی است که آدمیزاد می تواند توی چند ثانیه gif animation لذت یک فیلم بلند سینمایی را تجربه کند. با دیدن عکس یک خانواده، تمام آنچه به احاطه ی این معنا و احضار آن مربوط است را لمس کند و رستگار شود. احضار تجربه ها از جنس تجربه ی فراوان شبکه های اجتماعی، خنده دار ترین و افراطی ترین نوع تجربه است. امروز خبری دیدم درباره ی اروپایی ها که هر روز نگران تجربه ی زیاد شبکه های اجتماعی هستند. مثل قبل تر ها که نگران تحصیلات دانشگاهی فراوان بودند. ما کجا هستیم خدا عالم است. صاحب نظران  حوزه های مدیریت در این گونه موارد لازم است آنالیز شکاف و بلافاصله بعد از آن آنالیز حساسیت را انجام دهند


پ.ن: تبلیغ خانواده توی آمریکا می تواند آدمها را به تشکیل خانواده ترغیب نماید ولی توی ایران فقط ک و ن جوانان میهن را که دستشان از نخیل کوتاه است، می سوزاند.  یاد حرفی قدیمی افتادم: سرمایه دار بد است ولی سرمایه چیز خوبی است!

یادداشتهای روزانه احمد شاملو- درها و ...دیوارهای چین

یادداشتهای روزانه، همانطور که می‌دانید یکی از علایق تمام نشدنی بنده است. امروز کتاب درها و دیوار بزرگ چین نوشته‌‌های روزانه‌ی احمد شاملو را پیدا می‌کنم. پیر مردی که از روی فایلهای صوتی‌اش می‌شناختم، اینجا کلی از اعترافات خودش را نوشته است. به طور قطع و یقین یادداشتهای روزانه آلبر کامو یا یادداشتهای روزانه ویرجینیا وولف، پاریس نوشته های همینگوی و سفرنامه آمریکای ایتالو کالوینو  دنیای دیگری است. حب و بغض های دهه ی شصت حل شده و  نشده به همین راحتی اجازه نمی دهد سراغ آن رنگ و بوها برویم. مثلا یکی از دلایلی که شاید داستانهای کوتاه هوشنگ گلشیری را نمی خوانم همین رنگ و بوی دهه ی شصت باشد. خدا را چه دیدی شاید اوضاع عوض شد.  

زبان شاملو در این مجموعه که در ابتدایش هم آمده - نوشته های کوتاه-  به متل نزدیک است گاهی هم زبان روزمره را به کار برده است. مثل همان متل هایی که سالها داشت می نوشت و جمع و جور می کرد. به هر صورت باز هم همان بحث همیشگی، نبودن اندیشه در نویسنده های ایرانی که مخلص همه شان هستیم. باز هم بحث شیرین ضرورت بستر سازی برای توسعه ی ادبیات درژانرهای مختلف. وای که این بستر چقدر مهم و اساسی است. شاید آماردان ها و یا روزنامه نگارهای بخش علمی روزنامه ها بتوانند دسته بندی و درصدگیری کنند و بفهمند چقدر از مهمترین فرآیندهای اشراقی بشر توی بستر اتفاق می افتد. اصلا آدم به شکل عمودی اش چه نشسته و چه ایستاده قابلیت فکر کردن دارد یا نه؟