360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

آزمون دکتری روی کف پوش قرمز

دکتر دیگر چند وقتی بود که با هم پیاله هایش بُرنمی خورد. البته دکتر بودنش را سه سالی بود به اثبات رسانده بود. صبح توی آپارتمانش که نُقلی، تلخ و گرفته بود، بیدار شد حس کرد که باید به بیکاری اش برای همیشه سر و سامان دهد. شماره مهدی رونوشت را گرفت. هیکل وارفته و چاقش را که توی سی سالگی به نظر چهل ساله می رسید، سست جابجا کرد و با چرخش کمی روی کاناپه راحتی انداخت. آب دهانش را خشک قورت داد و از پنجره که تنها روشنی اتاق بود نگاهش روی درختهایی که هر روز بهش زل می زدند و بعدش گذر ماشینها افتاد. قبل از اینکه به آپارتمان روبرو- هرپنجره ای باشد فرق نمی کند- خیره شود، طرف گوشی را برداشت: 

-         جانم! چطوری تک خور؟

: مهدی جان شوخی رو ول کن. بیا کارت دارم.

سر و صدای خیابان داشت بیشتر میشد و هیچ صدایی از حرفهاشان نبود. تلفن بعدی پیش شماره ای حوالی چهار راه ولی عصر داشت. توی آن همه سرو صدای ساختمان سازی که از ساعت نه صبح به اوج رسیده بود، مشعلهایی که برای قیر گونی به کار می رود، قویتر از همه هُرهُرمی کردند. این بار بعد از اینکه گوشی را گذاشت از خونی که روی صورتش رژه می رفت، فهمید خرداد ماه است. سالهای مدرسه و امتحان، سگهای عصبانی باغ گذر بچه ها. توی این فکرها بود که صف کتابهای روی شوفاژ سرد این وقت سال، روی هم سرید و آخرینشان که از همه قطورتر بود زیر بار بقیه خم شد.

-ای لامصبا! انگار دارن ساختمان مارو خراب میکنن.

بلند شد و عین اینکه بخواهد توی دعوا طرف را غافل گیر کند و با چپ بزند توی گوشش، محکم کتابها رابرگرداند سر جایشان. کتاب آخری را برداشت. گوشه پایینی‌اش را که تا شده بود با دست و خیلی مهربان صاف کرد. و دوباره یادداشت صفحه اول را از حفظ خواند. همان خط دخترانه که گوشه امضایش در تماس کتاب با پنجره رطوبت کشیده و محو شده بود:" ... امید عزیزم." دم میم دو شقه شده بود یک سر انداخته بود بالا و دیگری به پایین. عین اینکه نوشته باشد : مار. محکم بست و نشست روی تخت کنار کتابها. آنقدر شدید که گرد و خاک بلند شد. نور پنچره داشت گرد و خاکها را بازی می داد که یادش آمد دو نخی سیگار مانده است. آنقدر هول پاکت را برداشت که دستهایش نمی دانستند کدام سیگار قرار است دیگری را روشن کند. به هر حال آتش که زد، دید زنگ در را می زنند. تنها صدای رسای خانه همین زنگ قدیمی بود که به هیچ روشی نمی شد ساکتش کرد. از همان دم در، بی هیچ آیفنی وصل شده بود به تنها اتاق این واحد. بلند شد. از روی پله ها و بالای در خروجی که با چند پله به درب اصلی می‌رسید، نگاه کرد. طرف را که شناخت دستی تکان داد و مثل پهلوانهای زور خانه رفت توی گود و درب را باز کرد.



کل اسبابش را که آورد، اتاقش شده بود مثل اتاق کیمیاگرها. حساب کرد حتی دستیار هم نمی خواست. فقط باید غرغر همسایه ها را می خواباند. باید حساب کار دستشان می‌آمد که پزشک عمومی هم از سر این آدمهای جنوب شهری زیادی است. اصلاً بین یک کلینیک سر پایی و درمانگاه ترک اعتیاد تومانی صد شاهی فرق است. دیگر نمی خواست هیچ معتادی آنجا پاتوق کند و سر آخر به زور مهدی رونوشت و سعید بیخود سوت شود بیرون. از فردا صبحش شروع شده بود. خیلی شیک و تمیز ربع باقیمانده  اتاق افتاده بود آن سمت پرده پلاستیکی سفید. همه‌ی خنزر پنزرهایش را چپانده بود توی کمد فلزی که جاهاییش زنگ داشت و لکه لکه شده بود. اولین مریضش همان آدم منگی بود که حتی زورش نمی رسید به خودش تزریق کند. معتاد منگ زنگ که زد، خلقش رفت توی هم. دستش را برد توی جیبش تا خیالش راحت باشد که مبادا از سر دلسوزی این دستها نافرمان شوند و کاری بکنند. زل زده بود توی کوچه که قبض تلفن همین طور زنده و داغ داغ از لای در سرید تو و همانجا لای در گیر کرد. رفت و قبض را که دید گُر گرفت. سیگار هفدهم یا هجدهمش بود. چسباند گوشه لبش و با همان لب هایی که سیگار را گرفته بود بلند غرغر کرد که : مطب بدون تلفن ؟ 

خسته بود بدون آنکه کارخاصی انجام داده باشد. با اینکه سر ظهر روی همان گاز سه شعله کارش را رسیده بود، ولی عمراً کوک نبود. با زنگ در از جا پرید و دو نفری را که خیلی بُراق به نظر می رسیدند به داخل مطبش راهنمایی کرد. مرد مو بلند سبیلو که درد داشت از دیگری که آفتاب سوخته و بلند قامت و مسنتر بود، آویزان شده بود. زل زده بود به روبرو که یکهو ول شد کف مطب. بوی خون تازه از کف پلاستیکی اتاق بالا زد. بو، توی سرش شروع کرد به بازی. لذتی مثل روزهای قدیمی دانشگاه و بخش، خیلی محرک و تند روی گل و گردنش در حال بازی بود. حتی آنقدر کند دستکشها را پوشید که بو بیشتر توی دماغش ماند. لحن صدایش را محکم کرد و به همراه ورزیده و نگران مرد گفت که باید پول را اول بدهند و در حالی که خیلی کند بسته‌ی گازی را باز می کرد، تاکید کرد که قمه خورده‌ها را به همین راحتی قبول نمی‌کنند، مخصوصاً اینکه به نظر اهل دوا هم باشند. همراه بی هیچ چک و چانه‌ای با غیظ زیپ جیب بغل شلوارش را باز کرد و دسته‌ای پنج هزار تومانی بیرون آورد و تندی گذاشت روی میز. مرد سبیلو شده بود خربزه‌ی کم شیرینی که بچه‌ها از روی شیطنت رویش سبیل چسبانده‌اند.

-         دکتر فقط زودتر. این بیچاره که کاری نکرده. این مهدی رونوشت پاک قاط زده. چسبونده بهش که آدم فروشی کرده ...

سرش را هم بالا نیاورد. احساس کرد از بس زبانش را به لبش زده، خیس شده و برق افتاده. بدتر اینکه چشمهایش افتاده بودند به بازی و اگر سر بالا می کرد لو رفته بود.

-         بنده خدا زنش هشت ماهه بارداره. بی کاریِ بی وقتی براش سخت میشه. داداش و اینها هم که نداره. ما هم اوضاعمون بی ریخت شده...

خودش را به زور زده بود به بی تفاوتی و مثل پزشکهای حاذق داشت آرام روی پهلوی بیمار و با دست توی بریدگی خون آلود دنبال یک چیز سفت می‌گشت. چیزی مثل پلیسه‌ی چاقو. چندبار رفت و چیزی پیدا نکرد. خیلی فرز شروع کرد به دوختن با نخ بخیه. فوقش چرکی شدن دوباره، خرج داشت. از این بدجنسی به خودش بالید. مثل یوزپلنگی که قسمتی از شکارش را نخورده و کنار گذاشته و هیچ حیوانی نمی بایست جرات میکرد تا به غذایش ناخنک بزند. اصلاً این آدمها مهم نبودند، مهدی، سعید، جمال ... همه آدمهای بی کله، افیونی و مضر بودند به حال جامعه. اصلاً موضوعات مهمتری بود که باید با آنها مشغول می شد. شب، جشن روز اول مطب، دستخوش به سعید بی خود و مخصوصاً مهدی رونوشت، باید لیستی تهیه می کرد: رییس بیمارستانی که آنهمه او را سر دوانده بود، صاحبخانه که البته احمق بود و می شد همه چیز را به حساب بی فرهنگی‌اش گذاشت. خلاصه خیلی کار داشت. احساس می کرد روز اولی است که دکتر شده است. می خواست قسم بخورد که همیشه اینطوری بماند و اگر احساساتش خواست فوران کند و فردین بازی در بیاورد، بهتر است دستهایش در جیبش بماند. حتی اگر کسی ازش آدرس پرسید نگوید و طرف را خیط کند. آن دونفر که رفتند، بوی خون مانده بود.دوباره داشت فکرمی کرد. همیشه وقتی می نشست روی صندلی اول باید مطمئن می شد میخها محکم سر جایشان هستند یا نه. اکثراً بدون اینکه نگاهی بیاندازد می‌رفت از بالای کابینت نزدیک آب گرمکن دیواری، چکش را برمی داشت و تمام میخها را سر جایشان سفت می کرد. حتی وقتهایی که بیشتر کلافه بود می‌رفت سراغ لولای در و پینهایش را که شل شده بود، چکش کاری می کرد. زنگ دوباره با تمام وجود صدا کرد. دکتر هم یک جوری یک وری نشسته بود و چکش توی دستش مانده بود.  


پ.ن: دلم فقط آن پیر پالاندوز را لازم دارد. یکی که از دردهای واقعی بیکاری دهانش تر شده باشد. 

پلانکتون ها -1

پلانکتون ها -2 - شوان اشتایگر و بیگ جونز

ما هر کداممان یک جور پلانکتون هستیم. یعنی یک زندگی سطح پایین و تحت فشار لایه‌های بالاتر را به کندی می‌گذرانیم. بدون هیچ رنگی قرار است بعد از میلیونها سال نفت بشویم. پلانکتون خانه روبرویی  توی تختش دراز کشیده و دارد سیگار دود می‌کند و گذشت زمان در ذهن آدمها برایش بی معناست. میلیونها سال وقت لازم دارد. اما سیتو پلانکتون مربوطه بدون هیچ دلیل منطقی، سر ساعت می‌رسد. از روی ساعتش معلوم است.  ساعتی که فقط یکی دو جای مشخصی بدون هیچ عددی دارد یک جور وقت خاص را نشان می‌دهد. سیتو پلانکتون خوشحال است. توی دستش یک بسته شکلات است. منتظرم ببینم چطوری بسته‌ی به آن بزرگی را از در می‌برد تو. طوری که شکلات‌ها از سینی پلاستیکی‌شان بیرون نریزند. سیتو پلانکتون هم عین آدمها، دور نظم و انضباط را خط می‌کشند. 

صدایشان از توی تراس می‌آید: اگر همان آدم مثلا توی خیابان قدم می‌زد یکی هم بهش می‌گفت خوب که چی رفتی علوم انسانی خوندی و  حالا یک آدم یک لاقبای قابل احترام هستی، چی جوابش رو می‌داد.  

بعد آن یکی جواب می‌دهد:  قلب کوچک آدمها محل خرافات است. به نظرم عضو اشتباهی را این جور جایی نشانده‌اند و دارند ازش زیاد کار می‌کشند. 

- می‌دونی من یه قصه دارم - پدری که از اصلاح پسرش نا امید می‌شود چون دید که این پسر به همه‌‌ی حرفها بی اعتنا شد. 

صدای لیوان و سینی می‌آید: همین امروز داشتم توی اینترنت می‌دیدم که روزانه دو نفر در کل ایران من با سلاح سرد می‌میرند. 

- فقط تو نیستی‌ها بگو ما. اینطوری بهتره. 

: خوب ما. ببین من اینقدر داغونم که اصلا برام فرقی نمی کنه. هنوز لخته های خون رو توی عکس یادم هست. 

- ما خودت بود؟ عکس چیه؟ 

: نه. خبر رو می گم... – می چرخد و به تن خود دست می‌کشد- ولی اصلا از مردن خودم  چیزی یادم نیست. 

سیتو پلانکتون دیگری انگار دارد با یک توپ پلاستیکی جهنده بازی می‌کند. هی آنرا می‌زند به زمین و می‌گیرد. توپ از دستش در می‌رود و از تراس خانه سقوط می کند پایین. 

- بسه دیگه! یه لحظه گوش بده. ما اومده بودیم با رحمتی حرف بزنیم. 

:خوب آره اومده بودیم حرف بزنیم. 

- حرفم رو تکرار نکن. یادت هست برای چی بود؟ 

--- 

دو نفر دارند با رحمتی حرف می‌زنند. رحمتی بر آشفته می‌گوید نه و حلقه‌ی دور و بریهایش را می‌گسلد و می‌زند بیرون.  

- اصلا نمیشه. این همه این دست اون دست کردید آخرش هم .... می‌دونستم اینطوری میشه. ببین اگه واقعا دوست داری بعد از این بری سر کار و این همه سابقه کارت یک جا نسوزه تا فردا ظهر پول رو می‌ریزی به حساب همین. ناصر. ناصر بیا  این آقاها رو ببر بیرون. 

دوباره سیتو پلانکتون رقیق القلب توی تراس نشسته است: هنوز هوا خنک نشده. 

راستی به نظرم متلهای شاملو واقعا زیباست. مثلا قصه‌ی مردی که لب نداشت گوش کن ببین معجزه است. 

: نشکنه قلب نازت 

- بی مزه... راستی تو برای چی کمکش می‌کنی؟ می‌خوای هر چیزی دادی بزنه به چیز گاو؟ اون براش یه چیز مهمه. هیچ شبی تنها نخوابه یا اگر نشد با دوستان مشغول خوش گذرونی باشن. نشستی و  فرو ریختن امپراطوری نداشته‌اش رو رصد می‌کنی؟ 

- بذار یه چیز برات بخونم: من روزی دوبار دیوانه می‌شوم. به نظرم این زیاد است. قبل‌ترها شاید بیشتر بود ولی عمقش کم بود. دیوانگی بلوغ و بعدها دیوانگی دانشجویی ولی الان خیلی خطرناک‌تراست. 

- ببین خطرناک رو با ت هم میشه نوشت؟ 


: این چطوره؟ دختری از خواهرش تعریف می‌کند که با اولین پسر پولدار، قبلی را رها می‌کند. او خودش هم منتظر و معطل رعایت کردن قوانین اجتماعی است. با اینکه ذاتا آدم بدی نیست ولی با ضعف به انتقادهای خواهرهایش گوش می‌دهد. 

- بذار یه چیز دیگه بخونم برات. 

چای‌ سردش را هورت می‌کشد و دوباره با ذوق و روبه افق تراس خانه‌شان می‌خواند: از بد بودن رابطه‌ها چیزی نگو شاید او بخواهد بد باشد و آزادی خیالی‌اش را در هرج و مرج تجربه کند. 


: این شد یه کاری. 

بعد می زند به شکم کوچکش که تازه دارد بزرگ می شود: کبکبه و دبدبه. 

چند بار تکرار می کند و از تراس بیرون می رود: راستی از این به بعد تصمیم گرفتم با همین رحمتی کار کنم. حداقل فقط غر میزنه ولی آدم خوبیه. 


: ولی من دوست دارم فیتو پلانکتون باشم. خودپرورده. کسی که خودش غذای خودش رو تامین میکنه. 

سیگارش ارزانش را از تراس می اندازد پایین. سیگار همینطور روشن می خورد به کف کوچه.