360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره
360 درجه

360 درجه

روزمره -ادبیات داستانی و غیره

مشتری در سوپر مارکت به خاطر می آورد

از دور که می آید هم گوشه‌ی موهایش باد می‌خورد و از زیر روسری بازی سلام و دلبری را شروع می‌کنند و هم گوشه‌های پایین مانتویش روی پاها بازی می‌کنند. این بار هم یک لباس ویژه پوشیده‌است. تنها چیزی که در محل کارش می‌شود نوعی امتیاز محسوب شود آزادی نسبی پوشیدن مانتوی دلبخواهی است. این روزها این حرفها دیگر عادی شده و یکی از منافعی که شرکتها به پسرها و دخترها می‌دهند، این طور آزادیها نیست. چند قدمی جلو می‌روم. بعد همان مسیر را باهم برمی‌گردیم. گردش روزانه زود تمام می‌شود. این طور وقتها هر دو مثل کسی که گوشه‌ای از غذایش را نخورده باشد، پای تلفن آنرا تمام می‌کنیم. حرف از کار است و دستمزد پایین. یک سکوت طولانی هست بعد انگار چشم از افق برداشه باشد به حرف می‌آید:  

 

ببین آخه باید معمار لازم داشته باشن که من رزومه بفرستم.  

بازهم می‌افتیم توی دور سکوت. کم حرف بودن و صبر و حوصله‌اش خیلی مفید است. بعد از کمی گفتگو حرف بالا می‌گیرد. من مثل یک مربی کشتی عصبانی دارم از اتفاقهای مختلف کاری می‌گویم که چطور آدمهای ضعیف‌تر و ناکارآمدتری با حقوق‌ها بهتری مشغول کار هستند. آخر شب با یک اس ام اس تکمیلی حرفم را تایید می‌کند. تند رفته‌ام و ازش عذر خواهی می‌کنم. حالا تعارف و بفرما از یک سمت دیگرش در جریان است. هوای بهار است و همین طور تا پاسی از شب به شکل استثنایی باران می‌بارد. آدمها در تهران و در وقتهای بارانی گیج می‌شوند. یعنی نمی‌دانند با هوای  تمیز چه کار کنند. بعضی ها دلشان می‌خواهد دوباره ماشینشان را بر دارند و به جان بزرگراه‌‌های نیمه شب تهران بیفتند. گاهی می‌روند و قدمهای دو نفری یا چند نفری می‌زنند و خیلی از وقتها اگر باران بهاری نیمه شبشان را روشن کرده باشد، فقط کافی است که بروند پای وایبر و فیس بوک. اینطوری هم هیچ وقت نمی‌شود حق مطلب را ادا کرد. درست مثل اینکه وسط یک برنج شفته، رگه‌های برشته‌ی مرغ و ته چین را پیدا کنی و تقریبا سیر باشی. نمی‌شود با آن یک ذره کاری کرد. برای همین خیلی‌ها در چنین مواردی فقط کنار پنجره و با صدای باران می‌خوابند. 

فردا صبح با صدای داد و بیداد همسایه بیدار می‌شوم. سرم را می‌اندازم و توی راهرو داد می زنم که چه خبر است. صداها کم می‌شود. طبقه‌ی پایینی بالاخره در را می‌کوبد. از بالا و پشت پنجره همه چیز معلوم است. باز زنش بچه‌ی عقب مانده‌شان را انداخته به ریش این بابا. مردک معتاد هم زن و بچه را انداخته پشت در. این در تنها جایی است که باز و بسته بودنش را می‌تواند تصمیم بگیرد.  

- یاسی نکن. برو بابا ولم کن. 

زن به بالا نگاه می‌کند. لابد من و مردک را توی یک قاب می‌بیند. باران دوباره نم نم اش گرفته است. زن چادری روی مامتو سرش کرده و از زیر روسری موهای شرابی و فرق از وسط‌اش را  بیرون انداخته است، یک جور عوالمی که دهه‌ی شصت خیلی دلبرانه به نظر می‌رسید. کل گفتگو با یک بیناموس گفتن مردک تمام می‌شود. مردک پنجره را می‌بندد. تقریبا تمام همسایه‌‌ها هم از دور و بر پنجره کنار می‌روند. زن زیر باران ایستاده و درب ساختمان را به نشانه‌ی تظلم خواهی می‌زند. آیفن را می‌زنم و بهش می‌گویم بفرمایید بالا. زن با پسرک که حسابی کلافه است از پله‌ها بالا می‌آیند. زن مرا نمی‌شناسد ولی می آید تا طبقه‌ی ما و جلوی در با بچه ایستاده است. یکهو می‌زند زیر گریه که هیچ کسی نیست باهاش حرف بزنه این آدم شه. مرتیکه معتاد. زن را به داخل هدایت می‌کنم. همانطور آنجا ایستاده است. یکهو از طبقه‌ی پایین صدای فریاد مردک را می‌شنوم. ریز اندام و سبزه است. بخشی از موهایش ریخته و بقیه‌اش جو گندمی ولی نامیزان است. مثل قابلمه‌‌ای جوشان که از پاگرد بپیچد، سر می‌خورد و همینطور وسط بد و بیراه گفتن به زن روی پا گرد می‌خورد زمین. زن می‌ترسد و با بچه می‌روند تو. من ولی جلوی در هستم. 

- تو خجالت نمی‌کشی؟ 

- آقا این آدم نیست؟ دیوونه کرده منو. 

- الان بی خیال شو. بذار یه دو دقیقه بشینه اینجا آروم شه. 

بهم اعتماد داشت و بارها خودش را دعوت کرده بود تا اینجا یک جور دم نوش بهش بدهم. ولی امروز حوصله‌اش را نداشتم. دیدم دارد غرغر کنان می‌رود پایین. مثل شاگرد مدرسه‌ای خنگی ‌است که جواب  را نفهمیده و جریمه سرخود،  دارد آنرا با خودش تکرار می‌کند. وقتی پایین می‌رفت داشتم دقیقا محاسبه می‌کردم که فریادهایش به کجای دیوار خورده و کمانه کرده تا به سر و صورتم برسد. هنوز این صداها تا خرپشته در حال انعکاسهای نامتناهی هستند و مثل بوی سیگارش که توی راهرو مانده ، اعصابم را به هم می‌ریزد. به همین دلیل پنجره‌ی راهرو را باز گذاشتم تا صدا برود بیرون و بین میلیونها صدای بوق و موتور و  آدمهای عصبانی توی کوچه، گم بشود. 

مردک جدا شده بود و هفته‌ای دو روز می‌شد بچه‌اش را ببیند. برای این جور ملاقات‌ها همیشه نیروی استخدامی کافی در خدمت قوه قضائیه نیست برای همین دوتا آدم که آبشان توی یک جوب نمی‌رود سخت ترین شرایط مشترک را پیش رو دارند. مثل این مسابقه‌های تلویزیونی است که  یک زوج خوشبخت شهرستانی را قرار است نشان بدهند. گاهی وقتها هم لازم است زن به مرد وقتی دارد لباس اتو می‌کند یا در جریان مسابقه، کف سالن شنا می‌رود، بگوید: عزیزم تو می‌تونی. آفرین آفرین.  پیام واضح این است: ما از معتادها هم قهرمان می‌سازیم. ما برنامه سازها می‌توانیم مثل آمریکایی‌ها که برای افراد ناتوان تا عصر برنامه‌ی تلویزیونی پخش می‌کنند تمام وقت برنامه‌ی ناتوانی بسازیم. مجری خوش تیپ هم داریم. 

از سوپرمارکتی‌های باهوش و خیلی باهوش بدم می‌آید. وقتی می‌روی توی مغازه و داری گیج می‌زنی دارند با نگاه سوراخت می‌کنند. حتی وقتی چند تا مشتری دارند کارت می‌کشند و حساب می‌کنند حواسشان به توست. هیچ وقت فیلمهایی که می‌فروشند نمی‌بینند و اصلا  دلشان نمی‌آید چیزی از فرهنگ تعارف ایرانی را جا بگذارند. این مهمترین مساله‌ی رقابتی برای درست کار کردن در یک سوپر مارکتی است. باید بتوانید دست از پا خطا نکنید. تردیدهای شما راجع به اینکه چه چیزی می‌خواهید بخرید، چی لازم دارید و چه چیزی را فقط محض تنوع دوست دارید. مثل یک پزشک مشاور دریافت می‌کنند. 

دارد بهش می‌گوید که فلان بستنی جدید است. او هم بی توجه برای بچه و زن مردک بستنی می‌خرد. چهار نفری با یک ترکیب عجیب و غریب توی خیابان راه می‌افتیم و بستنی می‌خوریم. هیچ کسی هم شک نمی‌کند و اصلا برایش مهم نیست ما کی‌هستیم. ازش می پرسم تو فکری. با سر نه می گوید لبخند می زند. چشمهایش را همانطور ریز می کند که یعنی مشکلات مردم را ببین. ما اصلا به نظر مشکلی نداریم. من مثل مهران مدیری توی سکانسهای موفق و قوی سریالهایش درست یک قهرمان ناشناسم که توی هزار تا آدم دارم با همکارهایم قدم می زنم. روی همان پیاده رویی که شاید سوپری محله با عجله رفته باشد سراغ مردک معتاد طبقه ی پایینی و هر چهارتامان را لو داده باشد، باید آرام قدم می زدیم. 


صواب شناسی غصه و شعر

1- برای داستان نوشتن باید شب باشد و کنار آتش نشسته باشی.  آتش از جنس پلاسماست. برخلاف حرف احمقهایی که به زور و سهمیه و بورسیه، بخشی از معلم‌های ما را تشکیل داده بودند،  ماده حداقل پنج، شش حالت دارد. حالتهای ماده  جامد، مایع، گاز، پلاسما و غیره. آتش جنسش یک جور سیال است. پلاسما مثل جنس ماده‌ی سازنده‌ی خورشید. اغلب نویسنده ها  نمی‌توانند با حجم خورشید برای قصه ساختن کار کنند برای همین هم می‌نشینند و با همان یک گله آتش قصه می‌سازند. 

 یک شبی ما دو نفر آتشی ساختیم  که همه می‌آمدند و فکر می‌کردند: کی می‌تواند تنه‌ های درخت به این بزرگی را بگذارد کنار ساحل و آتش بزند. کلی آدم با هندی کمهای مسافرتی‌شان کنار دریای چالوس از ما فیلم می‌گرفتند. ما دو قهرمانی که هیچ وقت حاضر به مصاحبه نشدیم مثل خیلی از نویسنده ها، دو تنه ی بزرگ پوک و آب شور خورده  و خشکیده ی درخت را به آتش کشیدیم.  سکوت در قبال رفت و آمد و واکنش آدمها لذت بخش بود. ادبیات هم ذاتا موجودی جعلی و دلفریب است. 

نوشتن مثل یک فریضه، برای مرتب کردن دنیا، برای تخلیه‌ی ناخالصی‌ها، شکل ور رفتن یک دختر بچه‌ی کلافه از بلوغ با جوشهای صورتش، گاهی .وقتها، شعر، عینهو، جوشهای سر سیاه که باید زود به حسابشان رسید. تندی با گوشه‌ی ناخنهای تیز، خالی‌شان کرد. دنیا جای مرتب شدن نیست. 

2- سوفوکل، آشیل، اوریپید خوانی برای عده‌ای دعا خواندن، کتاب مقدس خواندن و قرآن خواندن برای دیگران. صواب شناسی شروع از غصه  و کنار زدن اشکها و شروع قصه


2.5- باز هم لعنت به برادران سینوس، تانژانت و کتانژانت و کسینوس چه زمانی که با ما دوست بودند و چه زمانی که تالاپ خورند زمین و جلوی ویترین یک بوتیک روی سنگ فرش پیاده روی شلوغ به هوش آمدند. 


3- با دختری توی پارک نشسته ام. دو تا لیسانس گرفته و حالا دارد برای فوق می خواند. قضای روزگار ما را می نشاند روی یک میز سنگی شطرنج. تقریبا تند و تند سوال می کند. سطح درآمد، راستی چرا هیچ وقت اپلای نکردی؟ چرا زبانت خوب نیست؟  خیلی جالبین. راستی یه نکته. قبل از اینکه خانومها دست دراز کنند باهاشون دست نده.  

بازی شطرنج بدون مهره، همان طور شطرنج برره ای می شود که امیر مهدی ژوله می گفت. 


4- غبطه ی دوستانی را می خورم که این روزها شهرداری دفترشان را تعطیل کرده و مرخصی اجباری رفته اند. مسافرت  لازمیم. 


5-از صبحش قرار می‌گذاریم برای بعد از کار. انگار روزهای عاشقانه، اینطوری به بلند‌ترین حد ممکن خودش می‌رسند. مثل هفده هجده ساله‌ها دلم می‌خواهد هزار دفعه یک موزیک عاشقانه را گوش کنم تا عصر. بعد هی منتظر باشم. هر وقت خوشحال می‌شود چشمهایش را به حالت خاصی ریز می‌کند و لبخند می‌زند. لامصب! این تصویر عشق چقدر صاف و صوف است. هر چقدر تویش چرخ می‌زنی چین و شکنی پیدا نمی‌کنی. طرفت اینقدر خوب می‌شود که هر چه هست ناخالصی‌های مربوط به هوای این چند روز است تا وقت باران. ببارد،  این چند تا هم صاف می‌شود. تا وقتی با سوژه درگیری احساسی دارید نمی توانید منظم و درست ازش بنویسید: گل بی تاب. 


6-  سریال معراجی ها دارد از تلویزیون پخش می شود. چون آمده ام خانه ی جدید و  دلیلی برای نصب ماهواره ندارم. به نظرم هر پدیده ای به هر حال و خواهی نخواهی از ذات خودش جدا نیست. اینقدر این موضوعات مورد اختلاف در سریال غیر جدی است که هر جور ده نمکی ای مثل ابراهیم حاتمی کیا، آنرا می ساخت و یا به قول سرمقاله نویس ها به آن می پرداخت، همینقدر مسخره در می آمد. so what? 


7-  چرا نویسنده هایی مثل همینگوی، همین ویرجینیا وولف خیلی از آنها که هنوز توی ویترین کتاب فروشی های دهه شصت هستند، اینقدر گل کرده اند؟ چرایش ساده تر از این نیست که اهل سرمقاله نویسی به معنی روزنامه شرق ای و برخی دیگر از درخت بُر هاش نبودند. یک حرف ساده را همان طور که قرار است دستمزد بگیرند نمی زدند. اصلا نمی دانم این دستمزد هر روزنامه نگار اینقدر کلمه، این قدر پول را کی باب کرد. باب شدن همان و پشت و رو شدن  وضعیت همان. روزنامه نگاری که در جمع دوستان و آشنایان وایبری اش ایقدر موجز لب مطلب را می گوید، همینطور دور همی با همان دوستان، رسانه را طوری می گردانند که کلمات، بی صاحب و یک لاقبا، از لای روزنامه دارند می دوند این ور و آن ور. برادر و خواهر گرامی، بکش بیرون. اینقدر فاضل مابانه و سرمقاله نویس آنه یادداشت نوشته اند که در آن جای دیگر دق و دلی موضوع را در می آورند و غلط نویسی، جویده نویسی، عاطفی نویسی و خیلی از ژانرهای دیگر از طریق همان سرمقاله نویس و برای درمان صبح، عصرها به سراغشان می آید. 

تولستوی- کتاب مرگ ایوان ایلیچ نشر نیلوفر

تولستوی نویسنده ی روسی را به روان شناسی عمیق در آثارش می شناسند. 

زندگی لحظه است. در یک لحظه شما می‌توانید به رییستان بگویید که باهاتان محکم و مردانه دست بدهد چون دست دادن با نوک انگشت حاکی از کراهت و نجاست به نظر می‌رسد و یا می‌توانید به این فکر کنید که لئون تولستوی چگونه  مرگ ایوان ایلیچ را بر جان هر نوع بشری نوشته است و چقدر این پردازش ظریف و عمیق است. مثل اینکه روزی در یک باغ برگ ریز پاییزی دنبال چیزی خاطره انگیز برگ‌ها را کنار می‌زنید،   تند یا سریع، خسته می‌شوید به سکوت وکلاغها که عاقلانه دارند روزی‌شان را جستجو می‌کنند نگاه می‌کنید و از خودتان می‌پرسیدک من دنبال چی هستم؟ مرگ ایوان ایلیچ جستجوی یک قاضی از طبقه‌ی مرفه است که در تمام زندگی‌اش خوب پیش رفته و حالا دچار این پرسش گردیده و آرام آرام این پرسش بر جانش می‌نشیند و کم کم او را از دایره‌ی گذشته‌ی سالم و حرفه‌ای و خوشحالش خارج می‌کند. شاید فرم داستان بلند مرگ ایوان ایلیچ به قلم تولستوی امروزی نباشد ولی کاوشی جذاب و خواندنی است. کتابی 100صفحه‌ای که خواندنش یک عمر می‌ارزد. 

هیچ گاه نگران نبودم. زمانی که داشتم برگها را زیر و رو می کردم شاید یکی از آن هزار پنجره ی خانه های اطراف موضوع را دست گرفته باشد. یکی دیگری را صدا کند که بیا ببین این یارو داره چی کار می کنه!   به نظرم این مواجهه، این سوال که من دارم چه می کنم و احساس غبن هر روز برای هر نفر حداقل روزی یک بار پیش می آید. به نظر می رسد با این عدد میلیاردی از این پرسش، لازم است آدم در طول عمرش حداقل یک کتاب، از سر کنجکاوی بخواند. مرگ در روزمرگی. 

پسر جوان این دفعه به روی دستگاه می رود. اصطلاح دستگاه را شاید شهرداری تهران برای میله های زرد رنگ بازی که توی فضای سبزها و فضاهای زرد و نارنجی پاییزی تهران با خروار خروار برگ پاییزی وضع کرده است. دستگاه مثل یک ابزار سی تی اسکن پسر را پشت و رو می کند. دختر دوباره جیغ می زند: وای منصور اصلا فکر نمی کردم اینقدر کم باشه.

همه ی اطرافیان دختر را از اینکه حسش آن موقع اینطور بوده ملامت می کنند. 

اما وقتی ادبیات آن هم تولستوی نامی به سراغ پشت و رو شدن ظرف دنیا می رود، تلخی آن مایه ی حقیر و فردی را ندارد و دنیا آنطور به نظر نمی رسد. 

پ.ن: نقد کاملی در انتهای کتاب مرگ ایوان ایلیچ هست که می توانید مشاهده کنید. در پایان سخن عیسی مسیح: آمین به شما می گویم اگر دانه ی گندم که در زمین می افتد نمیرد، تنها ماند اما اگر بمیرد ثمر بسیار  آرد. 

غذاخوردن ایستاده

وقتی ایستاده غذا می‌خورید، حتما دارید جرمی مرتکب می‌شوید این اصلا یک پیام بهداشتی نیست. این جرم می‌تواند علیه هر کسی اتفاق بیفتد. 

 زمانی که کل فامیل را می‌توانید در یک مهمانی مهم مثل مردن بزرگ خاندان جمع ببینید. همه هستند. حتی دلقک ترین دامادهایی که تازه به جمع فامیل اضافه شده‌اند ته ریششان را یک روز است نزده‌اند و بعد انگشت حیرت به زیر چانه با پیراهش مشکی و کت تیره آمده‌اند. حتی توی تشییع زیر تابوت را گرفته‌اند. بهش گفتم: امیر خان شما چرا؟  

بعد توی سرم فحشهای مختلف رفت و آمد می‌کردند. بعد یاد زیر زمینی افتادم که یکی از اولین تحقیقات کودکی‌ام را آنجا انجام داده بودم. اینکه گربه‌ها واقعا چرا اینقدر زل زل نگاه می‌کنند و اصلا ارتباطی با جنها دارند یا نه؟ مادر همسایه بغلی تمام بچه‌هایش را همان سنین کودکی از پل کچلی عبور داده است. اگر یک روزی هم خواست پسر بچه‌ی 16- 17 ساله‌ای را هم به عنوان پسرخوانده قبول کند باید اول از این پل ردش کند. اینطوری کسی نیست که مشکلات چنین بیماریهایی گریبانش را بگیرد. این استدلال را انگار از عکس بی ربط دیوار می‌شنوم. خانمی با پلوور قرمز توی هوای آزاد نشسته است توی قاب عکس و مثل یک روان شناس لبخندهای مبهم می‌زند. 

موقعی که اولین بار توی دبیرستان کتابهایم را بعد از امتحان آتش زدم، چند تایی‌اش را توی گلدان بدون خاک و تک و تنها،گیر می انداختم.  بعد همین کامپیوتر چسکی را می‌بردم به یکی از این گروه‌های نیکوکاری می‌دادم چون به نظرم خرج دیوانگی ام بالاست. این را چند بار به خودم می‌گویم. 

دوباره چایی‌ام را درست و دقیق، خوش رنگ در نمی‌آورم. در حقیقت بلد نیستم رنگش را میزان کنم. مثل کتابهایی که نیمه کاره خوانده‌ام. شکل ناراحت شدن بابت اینکه قبل از خوردن خیلی از چیزها در دنیا دندانهایمان را از دست داده باشیم. بخشی از دنیا همیشه برایمان افسانه‌ای به نظر می‌رسد. عین دیوارهای رنگارنگی که توی بازیهای کامپیوتری هیچ وقت جزو بازی حساب نیست. شما هر چقدر هم شخصیت بازی‌تان را به در و دیوار بزنید موفق به کاری نخواهید شد. به همین ترتیب است که دائما دنیا، آدمیزادی را که حواسش به بازی و قواعد بازی نیست به بلاهت می‌گیرد. برای همین آدم یعنی آدم امروزی فقط طاقت تغییرات را در حد فوتوشاپ را دارد. توی مجلس عزای بزرگ خاندان هم همه اینطوری‌اند. 


همیشه توی این جور مواقع خنده‌ام می‌گیرد و برای همین سعی می‌کنم در جلسات جدی شرکت نکنم. روح تاریخی ما زیباست و روح ابدی ما بی‌نهایت است. این از آن حرفهای خنده‌داری بود که یک فامیل دور همان موقع که همه از بهشت زهرا بر گشته بودند گفت. همه خوششان نیامد. داشتم دید می‌زدم  ببینم مخالف‌های گچی و پلاستیکی این جور آدمها چطوری روبرویشان می‌نشینند. شاید دوست داشته باشند داوطلبانه خودشان را در مواجهه با نیستی عقیم کنند. اینطوری همیشه مخالف‌ها از وجود ما شاد هستند. ما هم از وجود مخالف‌ها لذت می‌بریم و دوست داریم برای دیدن بیشتر مخالفان، خودمان را معرفی کنیم.

فردا باید می‌رفتم خودم را معرفی می‌کردم. دقیق  نمی‌دانم برای چندمین بار است که دارم این کار را می‌کنم. از یک وقتی به بعد دیگر یادم مانده که تعداد خیلی چیزها را که یادم می‌رود مخفی کنم. مثلا یک وقتهایی می‌گویم اولین بار است. گاهی هم موفق شده‌ام و اظهار بی تجربگی مطلق کرده‌ام. بی تجربگی  مطلق خیلی شیرین است.

من هم وقتی به عنوان یکی از ورثه‌های پدر بزرگ نشستم کنارشان در مورد تقسیم ارث و میراث بی تجربه بودم. برای همین رسومات است که مراسم تشییع و بعد از آن برایم سخت است. حلواهای آنچنانی را فقط کسی می‌تواند نوش جان کند که دستش به روزگار دیگری می‌رسد. باید بروم بیرون ولی نا ندارم. بروم سیگار بکشم شاید اوضاع بهتر شد. شاید این جماعت دست از یک مرده برداشتند. تعلقات آدمی روز آخری که دارد می‌رود جای اعتراف دارد. جای این موضوع که برایش اتفاقهای نادرتری بیفتد. سرخوش‌ترین حالتهای بشری مثل خامه‌ی روی کیک که قنادها همه جوره بلند کیک مانده را بچپانند زیرش، توی تلویزیون یافت می‌شود. رفتم و سیگارم را توی حیاط و دم پله‌ها کشیدم. وقتی برگشتم یکی از عزاداران محترم می‌خندید و داشت ادای یکی از هم خدمتیهایش را در می‌آورد. بقیه‌هم متعجب و یکی دوتا هم لبخند به لب داشتند نگاهش می‌کردند. اگر توی این هال بزرگ ال مانند یک گوشه‌ی مخفی داشت می‌توانستم بروم و آن جا برای خودم بنشینم. یکی دوبار جایم را عوض کردم ولی بازهم نگاهشان رویم بود. نمی‌دانم چرا توی وقت عزا همه دوست دارند یکی دور و برشان باشد. به این نگاه‌ها نمی‌ارزد. به این‌که بدون نگاه دیگران راحت اشک بریزی یا اصلا و ابدا چشمی‌ تر نکنی. برای خودت زل بزنی یا لم بدهی و یا دراز بشکی وسط هال خانه و خستگی‌ات به همراه خاطرات لای پرزهای فرش برود پایین و بعد فرش را لوله کنی و ببری توی حیاط رویش شلنگ بگیری. یک شب که نادیا رساندم خانه‌ی پدر بزرگ، اشاره زدم بیاید توی حیاط و آنجا وقتی داشتم لبهاش را می‌بوسیدم، پدر بزرگ از پنجره‌ی بالای خانه دیدمان. همان‌جا توی تاریکی لبخندش را دیدم. فردایش نصیحتم کرد که بروم یک جای خلوت این کار را بکنم. آن روز شرمنده شدم. ولی کاش بود و برایش تعریف می‌کردم آن روز که بهانه‌ای کلید خانه را گرفته بودم روی همین فرش توی هال با نادیا خوابیدم. اینقدر خوش گذشت که وقتی بیدار شدیم توی تاریکی شب غرق شده بودیم. حتی نادیا کمی ترسیده بود. تکانم داد تا بیدار‌تر شدم. کاش می‌شد همه‌ی اینها را برای پدر بزرگ می‌گفتم. شاید لبخند می‌زد شاید هم برای همیشه باید دور خانه‌شان را خط می‌کشیدم. بعضی تجربه‌ها به زحمتش می‌ارزند. یک شب موقع شام یک کلمه گفتم. به شوخی گفته بودم اسلام آمریکایی. بین این همه نوه و پسرها و دخترهایش تنها به من گیر داده بود. تقریبا داد زد: امیر حرف سیاسی نزن. 

نزدم. هیچ وقت دیگر حرفی نزدم. از آن چیزها که باید برایش می‌گفتم هم نگفتم. پدر بزرگ هم با همه‌ی زلالی اش رفت و دل همه‌ی ما را سوزاند. دیگر سر آن سفره جمع نشدیم و شاید خیلی وقت است بزرگ خاندان را ندیده ایم. 


ترجمه اولیس جیمز جویس- ایمان فانی

ترجمه اولیس جیمز جویس- ایمان فانی  را بر روی سایت پیاده رو دیده ام. فعلا دو فصل اول را گذاشته اند تا جویس دوستهای گرامی استفاده اش را ببرند. واقعا در زندگی چند بار معدود شده است که سیگاری را بر عکس روشن کنم. خیلی هول شده بودم و امشبم تکمیل شد با این ترجمه. تخصصی در بد و خوبش ندارم ولی دست مریزاد به بچه های سایت پیاده رو و مخصوصا مترجم محترم این اثر گرانبها. حوصله و دقت کار بالاست. تمام مواد لازم برای خواندن اولیس جویس از ماست موسیر و دیگر موارد آماده است. بخش اول رمان اولیس را  در این لینک و بخش دوم رمان اولیس را در این یکی لینک بخوانید. برای توضیحات تمام پاورقی ها را به متن اصلی لینک کرده اند. یعنی با خواندن پاورقی مربوطه می توانید دوباره کلیک کنید و برگردید همانجا که تشریف داشتید. 

  

متن بدون هیچ تعریفی اشاره های فراوانی به کتاب مقدس و منابع ادبی به  همراه تحلیل های مترجم دارد و بیشتر به همین دلیل دارای پاورقی های فراوان است. حتی بخشهای حاوی سیال ذهن درون کروشه هایی مخصوص با همین برچسب قرار گرفته است. 

پ.ن :

1-  بعضی وقتها فراموش می کنیم که ما کتاب خوان هستیم. نخوانیم هیچیم. بورخس جمله ای دارد به همین مضمون که من کتاب خوان حرفه ای تری بوده ام. این را با یکی از دوستان که بعد از مدتها دیدمش دوباره مرور کردیم. در پایان توصیه به تقوا و التماس دعای فراوان دارم

2- در پانوشت 143- بخش اول-  درباره ی توماس آکویناس چیزی کم گفته است. جویس چهره مرد هنرمند در جوانی را بر اساس مراحل عرفانی مطرح شده در این نوع از عرفان مسیحی، نوشته است. و صد البته در بخش دوم از ترجمه ی اولیس جیمز جویس در پاورقی 27 اشاره ای به کتاب چهره مرد هنرمند در جوانی نیز دارد. 

3- اگر در ویکی پدیا به دنبال جویس هستید، صفحه ی فارسی اش تاسف انگیز است ولی می توانید صفحه ی فارسی رمان اولیس جیمز جویس را مشاهده کنید.